گلساگلسا، تا این لحظه: 15 سال و 5 ماه و 9 روز سن داره

گلسای من

قرار وبلاگی + حکایت قبل از قرار

1388/3/13 10:21
نویسنده : مامان مونا
323 بازدید
اشتراک گذاری

 روز دوشنبه١١/03/٨٨ با مامانها و نی نی های گلشون قرار وبلاگی داشتیم .

 ماجرای شب قبل از قرار:مدتی بود که خیلی دنبال تل های پارچه ایی ست با لباس بودم تا اینکه چند وقت پیش پیرهن دخترونه ایی دیدم که تل داشت خوشحال خریدم با اینکه یکم تنگ بود و نهایتا 1 ماه هم نمی تمونست بپوشه.وقتی خریدم درواقع پوله یه تل دادم نه لباس.وقتی پرو کردم لباسشو دیدم تلش یکم سفتهناراحت بابایی گفت عیبی نداره خودم درستش میکنم خلاصه ما تل شکافتیم و کش خریدیم و این تل یه هفته بیشتر همینطوری موند.بابایی میگفت باشه حالا بذار بعدا درست میکنم بعدا بعدا شد تا شبی که قرار بود فرداش بریم قرار وبلاگی .منم دو پامو کردم توی یه کفش که حتما همین لباس میخوام بپوشونم .بابایی گفت حالا که عجله داری بریم بدیم خیاطی زود درست کنه .خیاطها هم که همه از دم ناز میومدن تا اینکه یکی از خیاطی ها که آقای مهربونی بود قبول کرد .تا نصفه انجام داد و گفت خانم من 9.30 باشگاه دارم بقیشو همکارم داره میاد مغازه انجام میده .همکارم که چشمتون روز بد نبینه وقتی وارد شد موها برق گرفته تیپ اجق وجق .... (تعجب من و تعجببابایی )ادا هم فراوون اول که اسپری زد تو مغازهمنتظر بعد 4 ساعت کروات بست منتظرحالا بگو کروات نبندی نمی شه منم مرتب گوشزد میکردم لطفا اگه ممکنه سریع تر بچه کوچیک دارم خسته شدهخمیازه اونم میگفت باشه باشه کاری نداره.بعد ضبطشو روشن کرد منتظرمنم حرصعصبانی میخوردم  شیطونه میگه همچین بزنم زودباشزودباش....و با عصبانیت به بابایی نگاه میکردم که اگه تو درستش کرده بودی مصیت نمی کشیدیم که بابایی هم تذکر داد بهش .
خلاصه حدود ساعت 10 تموم شد وای که چی درست کرده بود وحشتناکسبز .زشتسبز . وصله وصله ...سبز گفتم این چیه؟بدرد نمی خوره .گفت خانم کار عجله همینه دیگه .بیا بدهکارم شده کلافهبودیم اگه بجای این همه ادا اصول کارشو انجام داده بود نیم ساعتم نمیشد . گفت بذارید پارچه و کش میخرم یدونه دیگه درست میکنم صبح بیاید آمادست من که دیگه حوصله چونه زدن نداشتم که بابایی گفت عصر میام و .....  .
اومدیم بیرون اسم مغازه که نگاه کردم دیدم نوشته خیاطی آباداننیشخند.
ماجرا واسه مامانم که تعریف کردم گفت:چی کار بچم داری.دخترمو خسته کردی حالا گلسا آلاگارسون نکنی ببری نمی شه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ابرو
بعد از خیاطی گفتم ابراهیم امشب حال و حوصله شام درست کردن ندارم دلم ساندویچ بندریخوشمزه میخواد وای از این ساندویچ با هرلقمه یه لیوان آب خوردم تند تند تند.آتیش گرفتمگریه. ولی تا آخرش خوردم.نیشخندمژه


عصر قرار:
بابایی رفت خیاطی تل بگیر که بسته بود . تماس که گرفت با آقای خیاط فرموده بودن تازه میخوام برم پارچه و کش بخرم میام درست میکنم که بابایی با عصبانیت باهاش دعوا کرده بود .عصبانیکلافه
راما گفته بود زیتون هم اینها رو داره که بابایی سریع رفته بود نگرانو حدود 10 تا تل رنگا رنگ خریده بود طبق عادت همیشگی که از هر چیزی صد تا باید بخره وگرنه فکر میکنه کمهخمیازه.مشکل همه تلها اینه که کشاشون تنگه(اندازه سر گلسا طبق نمودارش استاندارده نه اینکه گنده باشهزبان) سر بچه اذیت میشه بخاطر همین مثلا میخواستم خیاطی درست بکنه.خلاصه ما یه تل سفید که با لباس و جوراب خانم گل ست بشه گذاشتیم سرش و رفتیم قرار وبلاگیقلبلبخند.


حدود ساعت 8 رسیدیم پارک شغاب اون روز خیلی خوش گذشت راما جون مامان آرتینای شیرین زبون و لیلا جون مامان لیدا پرنسس مو طلایی و نیاز جون مامان کیانای دوست داشتنی و هاله جون مامان ارشیا تک شاهزاده و داماد جمع و ندا جون مامان شان آی شیطون و خوردنی واسه قرار اومده بودن.
فینگیلیها حسابی با همدیگه بازی کردن و مامانها هم دوربین بدست فضای اونجا با فلش دوربین و عکساشون نور بارون کردن .من هاله و ندا جون رو از نزدیک ندیده بودم که این قرار باعث آشنایی بیشتر و دیدار حضوری با این دو دوست مهربون شدقلبقلب و راما و لیلا و نیاز جون هم که از همکارای خوبم هستن و تقریبا یه جا کار میکنیم.گلسا هم خانمی کرد و غریب بازی در نیاورد و بغل همه خاله ها میرفتبغل.


   از ارشیا جون بنویسم که من عاشق تاب سواریم و با مامانی ها کنار تاب واستاده بودیم که از فرصت استفاده کردم و سوار تاب شدم ارشیا که داشت تاب  هل میداد بازی کنن  گفت بسه دیگه یه دور زدی بیا پایین و دیگه نذاشت سوار شم.ناراحتخجالت
من واسه گلسا یه عروسک که اسمش نی نی عسل برده بودم که اگه گریه کرد بدم دستش که دیدم شان آی کوچولو هم عین همون عروسک آورده بود با خودش بامزه بود که من و ندا یه عروسک آورده بودیم.خنده
آرتینا هم که هر چی گفتیم نیومدمژه با من و گلسا عکس بگیره.
لیدا و کیانا هم که ول کن همدیگه نبودنبغلبغل و همینجوری سرگرم بازی آخر سرم دوتایی مهربانانه روی یه صندلی جلوی ماشین نشستند و نیاز فرستاده بودن پشتنیشخند و وول وول میخوردن کاراشون خیلی بانمکه .


 این یه خط خاطره هم گلسا از قرار وبلاگی با زدن انگشت رو کیبورد نوشته.

{ف فعهقثخثصخثنبذت  بقق خ3ئح3وح3 ده4 0هق 47رت96دخف ت ثاصثقننلبتابلانامحغخریسالق ثهفبق ثا حص }


 کلام آخر: آرزو میکنم که مامانای مهربون دیگه به جمع صمیمی ما بیشتر وبیشتر اضافه بشن و این قرار وبلاگی همیشه ادامه داشته باشه . ماچ واسه همه نی نی ها.

 

آرتینا و کیانا و لیدا

 

ارشیا و لیدا وگلسا

این عکس ارشیا شکار لحظه ها بود چون ماشا... یه جا بند نمی شد بشه ازش عکس بگیری

 

شان آی کوچولو

 

لیدا و کیانا و آرتینا

 

کیانا و گلسا و آرتینا

 

گلسا و آرتینا و کیانا و لیدا

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به گلسای من می باشد